هیچکس نمیتونه به دلش یاد بده که نشکنه !
ولی
حد اقل میتونیم یادش بدیم که وقتی شکست !!
 لبه تیزش دسته اونی رو که شکستش نبره !!
                                                                    (( e1naz))

+--------------+
راستی کسی از این هیچکس خبری نداره؟
فکر کنم تو مسابقه راگبی زیر دست و پا له و لورده شده؟
** از خانومه ... و....... و ..... کسی خبری نداره؟
** راستی خانوم .... قرار بود  شیرینی بدی ؟ چی شد؟
بگذریم بازم معرفت خودم : دی

نظرات 5 + ارسال نظر
عمو ای جی جمعه 30 بهمن‌ماه سال 1383 ساعت 11:12

...........................

اولا اول...
دوما. هیچکس احتمالا الان مثله خمیر پیتزا ورقه شده..:دی
خانوما هم جمیعا..... : دی

هیچ کس جمعه 30 بهمن‌ماه سال 1383 ساعت 22:41 http://freecity.blogsky.com

سلام
من برگشتم...!
البته ۲ روزه پیش ، ولی چون بشدت بیمار بودم نمیتونستم حتی به انترنت متصل یشم.
الآن هم قاچاقی زنده هستم. (هر چی باشه من رئیسه سازمان N O B O D Y 'S هستم و به این راحتی ها سرم زیر آب نمیره...! )
فعلا همین بعدا بیشتر صحبت میکنیم...!

مرسی...، خدانگهدار!!!

[ بدون نام ] سه‌شنبه 4 اسفند‌ماه سال 1383 ساعت 22:18

سلام من آشنا هستم...لطف کنید این متن زیبا را روی سایت قرار دهید . متشکرم.
نجات عشق
در جزیره ای زیبا تمام حواس، زندگی میکردند: شادی، غم، غرور، عشق و...
روزی خبر رسید که بزودی جزیره به زیر آب خواهد رفت. همه ساکنین جزیره قایقهایشان را آماده و جزیره را ترک کردند. اما عشق می خواست تا آخرین لحظه بماند، چون او عاشق جزیره بود.
وقتی جزیره به زیر آب فرو می رفت، عشق از ثروت که با قایقی باشکوه جزیره را ترک می کرد کمک خواست و به او گفت: آیا می توانم با تو همسفر شوم؟
ثروت گفت: نه، من مقدار زیادی طلا و نقره داخل قایقم هست و دیگر جایی برای تو وجود ندارد.
پس عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی مکان امنی بود، کمک خواست.
غرور گفت: نه، نمی توانم تو را با خود ببرم چون تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایق زیبای مرا کثیف خواهد کرد.
غم در نزدیکی عشق بود. پس عشق به او گفت: اجازه بده، تا من با تو بیایم.
غم با صدای حزن آلود گفت: آه، عشق، من خیلی ناراحتم و احتیاج دارم تا تنها باشم.
عشق این بار سراغ شادی رفت و او را صدا زد. اما او آنقدر غرق شادی و هیجان بود که حتی صدای عشق را هم نشنید. آب هر لحظه بالا و بالاتر می آمد و عشق دیگر نا امید شده بود که ناگهان صدایی سالخورده گفت: بیا عشق، من تو را خواهم برد.
عشق آنقدر خوشحال شده بود که حتی فراموش کرد نام پیرمرد را بپرسد و سریع خود را داخل قایق انداخت و جزیره را ترک کرد. وقتی به خشکی رسیدند، پیرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد کسی که جانش را نجات داده بود، چه قدر بر گردنش حق دارد.
عشق نزد علم که مشغول حل مساله ای روی شن های ساحل بود، رفت و از او پرسید: آن پیرمرد که بود؟
علم پاسخ داد: زمان
عشق با تعجب گفت: زمان؟؟؟ اما چرا او به من کمک کرد؟
علم لبخندی خردمندانه زد و گفت: زیرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است.


شیوا شنبه 8 اسفند‌ماه سال 1383 ساعت 11:25 http://www.xxxheroxxx.persianblog.com

سلام این تیکه از نوشته ها تون خیلی به دلم نشست موفق باشید یه سر هم بهم بزنید خوشحال میشم.روزاتون پرتقالی از نوعه تو قرمزش .بای

[ بدون نام ] سه‌شنبه 11 اسفند‌ماه سال 1383 ساعت 10:42 http://saharnazdikast

من فکر میکنم این وب نویسا هر وقت بیکار میشن از عشق مینویسن.....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد