بازی

می خواهیم بازی کنیم . تو هم بیا . من هستم و عشق تو ، تو هم می توانی با احساست بیایی . می شویم چهار نفر . حکم چطور است ؟ پس ، من با عشق تو و تو با احساست . من آس می اندازم ؛ مثل همیشه . می اندازم و تقلب می کنم ، طوری که تو حاکم شوی . مثل همیشه ! بیچاره عشق تو ! همیشه با من همبازیست و در برابر تو . همیشه هم قربانی خودخواهی من می شود که عمدآ به تو می بازم ! شروع کن . حکم کن . اگر دستت از آس و شاه و بی بی خالیست ، دستم را برایت رو می کنم تا ببینی تنها چیزی که دارم دل است ! هم آس ، هم شاه ، هم بی بی و هم سرباز . پس حکم به دل نده که من پیروز می شوم ! دست عشق تو هم چیزی نیست ؛ شاید دل ، اما دلهایی کوچک و کم ارزش .حکم کن . اگر به خشت حکم کردی ، با روی هم گذاشتن خشتها ، خانه ای بساز که برای من و این عشق بازنده سرپناهی باشد استوار . با احساست مشورت نکن ، نه اینکه تقلب باشد ، می ترسم اشتباه کنی و پیروز نشوی !
اگر حکم پیک شود ، مجبور می شوم با دل بریدن بازی را سخت کنم و شاید شکستم را به پیش بیندازم . عشق تو پنهانی می گوید : با دل بریدن می شکنیم ! مثل همیشه ؛ من اما بی اعتنایم نترس ! در برابر تو کت شدن ! این منتهای آرزوهای من است !
اگر هم به گشنیز حکم دادی ، می توانی با کاشتنشان در باغچهء تنهایی سینه ات ، سال بعد یا چه می دانم ، ماههای بعد ، انبوهی گشنیز برداشت کنی ؛ خدا را چه دیدی ، شاید گشنیزهایی با چهار پر !هرچه حکم کنی نتیجه یکیست ؛ من و عشق تو از پیش باخته ایم . این بازی نباید برنده ای جز تو و احساست داشته باشد . پس حکم کن . آس های برنده در دست توست ؛ شاه های فرمانروا ؛ ملکه های ساحره و سربازهای دلیر . تو پیروزی …